- شبگير : صبح زود ، سحرگاه    /     برنشستن: سوار بر اسب شدن/ كران : حاشيه ، کنار،ساحل

- يوزان: جمع يوز ، يوز پلنگ ها /   حشم: چاكران،نوکران ،‌خدمتكاران ، اطرافيان

- نديمان: همنشينان ، همدمان و مونسان  افراد بزرگ /   مطربان:  خوانندگان و نوازندگان چاشتگاه: هنگام خوردن صبحانه  /   شراع :در اينجا به معني « سايه بان » مي باشد و معني  بادبان كشتي هم مي دهد.

- منظوراز«نان» خوردني و غذا(مأکولات) مي باشد.  /   بسيار نشاط رفت:بسيار خوش گذشت   /   دست به شراب كردند:مشغول نوشيدن شراب(نوشيدني) شدند.

- از قضاي آمده  : تقدير چنين بود و اتفاقي كه بايد پيش مي آمد ، پيش آمد .

- ناو به معني قايق كوچك است. در درس منظور همان كشتي است « ناوي ده : ده ناو (کشتي)

- از جهت نشست او  : براي نشستن امير مسعود { آماده كردند }

- جامه در عبارت «جامه ها افكندند » : گستردني (فرش)   /  شراع :سايه بان

- مرجع ضمير « وي » در جمله : شراعي بروي كشيدند . « ناو » مي باشد

- معني عبارت « وكس را خبرنه » اينست كه « هيج کس از اتفاقي که قرار بود پيش بيايد ، خبر نداشت.

- نشستن و دريدن گرفتن يعني : شروع به غرق شدن( پايين رفتن )و شکستن كرد.  

- « هزاهز » يعني : سر و صدا ، فتنه اي که مردم را به جنبش در آورد.

- معادل امروزي عبارت « هنر ، آن بود »: بخت يار بود ، شانس آنجا بود.  

-   بِرُ بودند : نجات دادند .

- نيک در  جمله ي « نيك كوفته شد »: قيد است به معني بسيار و كاملاً .

« افگار » يعني : زخمي    /    « يك دوال پوست و گوشت بگسست » يعني : لايه اي از پوست و گوشت  جدا شد .(به اندازه ي تسمه اي از پوست و گوشتش کنده شد .)

- هيچ نمانده بود از غرقه شدن  : نزديك بود كه غرق شود،چيزي نمانده بود که غرق شود.

- « سور » يعني : شادي و نشاط

« از آن جهان آمده »:  از مرگ نجات يافته.

- معني كلمه « گردانيدن » در عبارت « امير جامه بگردانيد »: « عوض كردن »  

- برنشستن: سوار بر اسب شدن  /     كوشك: قصر كاخ

- تشويش: نگراني  /   اعيان و وزير  : بزرگان  و وزيران  

- جمله :همه/ صعب: دشوار خطرناك  /  مقرون شدن : همراه شدن  / مثال دادن: فرمان دادن، امر كردن  /  توقيع: مهر و امضاي زير نامه /  مبشّر: پيام رسان خبر خوش ، مژده دهنده ، خبر آور .

-  سرسام افتاد :سر سام يعني سر درد و هزيا ن گويي (سرسام:نوعي بيماري كه به معناي ورم سر(مغز) مي باشد). كنايه از اين كه ميزان تب ، بسيار بالا بود

- بار، در عبارت «بار نتوانست داد»: اجازه ي  ملاقات دادن.

- محجوب گشت از مردمان: از ديد مرم پنهان شد،كسي موفقّ به ديدار و ملاقات با او نشد .

مگر:قيداستثنااست به معني بجز/    چون : ضمير پرسشي به معني چگونه.

- نُكَت: جمع نكته است. در اين عبارات منظور مطالب مهم و برگزيده است .

- بونصر : ابو نصر مشكان رئيس ديوان رسايل مسعود غزنوي است كه معادل امروزي آن وزير دربار است . 

- ديوان رسايل يا رسالت: اداره اي بوده كه از طرف شاه ، مسئول صدور اسناد رسمي و نوشتن نامه هاي دولتي به حكام ولايات بوده است و همه ي مكاتبات دولتي از طريق همين دفتر انجام مي پذيرفته است .

- منظور ازعبارت:«چيزي كه در او كراهيتي نبود»:مطلبي كه خبر ي ناگواروناخوشاينددر آن نبود.

- آغاجي اسم خاص است و منظور شخصي است كه خادم و پرده دار مخصوص سلطان مسعود و وسيله ي رسانيدن مطالب،پيام ها و نوشته هاي بين پادشاهان و اميران و بزرگان دولت بوده است . معادل امروزي آن « وزير دربار » است .

- « خيرخير » :سريع،تند تند / بر آمد : گذشت/  بخواند (خواندن): صدا زدن، دعوت کردن       

- يافتن : ديدن . مشاهده كردن  / كتّان : نوعي پارچه سفيد رنگ كه از الياف گياهي به همين نام كتان ، بافته شده است  / عقد : گردنبند   / تاس :تشت ،ظرفي كه در آن مايعات مي ريزند/ زَبَر : رو/ زير : پايين  / توزي: پارچه اي ناز كتاني كه نخست در شهر توز بافته مي شده است، منسوب به توز. / مخنقه:   گردنبند

-حرف «را» در عبارت « بونصر را بگوي » از نطر  دستوري نقش نماي اضافه و قبل از متمّم آمده است يعني : به بونصر بگوي 

- « درستم » : خوبم ، حالم خوب است  .

- بار داده آيد  : اجازه ديدار و ملاقات داده شود . ] آيد در اين عبارت فعل معين يا كمكي است بجاي شود [ علّت: بيماري ، ناخوشي و مرض / زايل شد : بر طرف شد .

- نامه توقيعي : نامه يا فرمان  امضا شده . /  حال: جريان ،وضع

- دبيركافي:يعني نويسنده ي با كفايت و شايسته/   به نشاط : ازنظر دستوري نقش « قيدي » داردبه معني با  خوشحالي    /  قلم در نهاد : شروع به نوشتن کرد / نماز پيشين:نماز ظهر   / مهمات: کار هاي مهم   /فارغ شدن: به پايان رساندن / گسيل کرده: فرستاده بود در اينجا حذف فعل کمکي بود  به قرينه ي لفظي صورت گرفته است. / را در مرا : نقش نماي حرف اضافه به معني «به» .

- راه يافتن : اجازه ي ورود يافتن. / نيک آمد : به موقع آمدي ( حذف شناسه : «ي»به قرينه ي معنوي  / زر پاره :زر تکه تکه شده ، زر خرد شده . / غزو :جنگ /  بي شبهت: بي شک و ترديد،  / ضيعتکي : زمين زراعي کوچکي  /فراخ تر : بهتر ، راحت تر .

- درم : واحد پول ، درهم  /  صلت:هديه  / فخر : مايه ي افتخار  /وزر : گناه /وبال: عذاب        روا داشتن : شايسته دانستن / امير المؤمنين : خليفه مسلمين ( در آن زمان خليفه ي عباسي) / سنت : شيوه ، روش  / در بايست : نيازمند /   خداوند ولايات : صاحب همه ي ولايت ها ي اسلامي

- شمار : حساب وکتاب / عهده :مسئوليت  /  

- عميد : بزرگ  / علي اَي ِحال : به هر حال  / توقّف : بازخواست  / حطام دنيا :مال دنيا  /                                  الف در بزرگا : الف کثرت و مبالغه است .( الف تفخيم)    /     انديشمند : متفکر

معنی ومفهوم درس

روز دوشنبه ، هفتم صفر، امیرمسعود صبح زود، سوار بر اسب شد و با باز هاي ( پرندگان) شکاری و یوزپلنگان و چاکران و خدمتکاران و نوازندگان به ساحل رود هیرمند رفت و در آنجا غذا و شراب همراه خود بردند و شکار زیادی بدست آوردند زیرا تا نزدیک ظهر(هنگام خوردن صبحانه ) مشغول صید بودند. سپس در کنار رود اقامت کردند و خیمه ها و سایبان هایی در آنجا زده بودند. غذا خوردند و شراب نوشیدند و بسیار خوشحالی کردند.

از آنجا که سرنوشت چنین بود( بر اساس تقدير )، پس از نماز، امیر دستور داد تا کشتي ها را بیاورند و ده قایق کوچک آودند، یکی از آنها بزرگتر بود برای نشستن سلطان وگستردني ها( بستر ها) راپهن کردند و سایبانی بر وی کشیدند. امیر سوار آن قایق شد و هر گروهی از مردم سوار قایق های دیگر شدند و هیچ کس از عاقبت کار خبر نداشت. ناگهان آنها دیدند که چون آب فشار آورده بود قایق پر از آب شده، قایق شروع به غرق شدن و درهم شکستن کرد، موقعی فهمیدند که می خواست غرق شود. فریادو سر وصدا بلند شد و ، امیر برخاست و بخت یار بود که قایق های دیگر به او نزدیک بودند. هفت و هشت تن به آب پریدند و امیر را گرفتند و امیر را بردند و به قایق دیگر رسانیدند و کاملا خسته شده بود و پای راستش زخمی شده بود، به اندازه یک کمربند پوست و گوشتش پاره شد و چیزی نمانده بود که غرق شود. اما خداوند پس از نشان دادن قدرت خود رحم کرد. جشن و شادی به آن زيادي برآنها سیاه شد و وقتيکه امیر به قایق رسید، قایقها حرکت کردند و به ساحل رود رسانیدند.

امیر از مرگ نجات یافته و به خیمه آمد و لباسهایش را عوض کرد و خیس و ناخوشایند شده بود سوار اسب شد وفوراًبه قصر رفت  زیرا خبری بسیار ناخوشایند درميان  لشکر پیچیده بود و نگرانی و پریشانی بزرگی به پا شده بود. بزرگان و وزیران به استقبال او رفتند، وقتی دیدند پادشاه سالم است . فریاد و دعا در بین سپاهیان و مردم برپا شده بود و آنقدر صدقه دادند که اندازه آن معلوم نبود.

روز بعد امیر دستور داد تا نامه هایی را به غزنین و همه سر زمین های ایران بفرستند وماجرای این

 اتفاق بزرگ و سخت را که پیش آمد و تندرستی که بدنبال آن بدست آمده بود، به مردم خبر دهند و دستور داد تا یک میلیون درهم در غزنین و دو میلیون درهم در ساير سرزمین ها به شکرانه این حادثه از خیر گذشته به نیازمندان و مستحقان بدهند. وامیر با امضای خود آن نامه را مورد تائید قرار داد و خبر آوران رفتند.

روز پنجشنبه یازدهم صفر امیرگرفتار تب شد، تبی سوزان همراه با سردرد.آن طور که نمی توانست با کسی ملاقات کند بجز تعدادی از پزشکان و خدمتکاران مرد وزن واز بقیه مردم دوري جست، مردم بسیار نگران وپریشان بودند و نمی دانستند چه پیش می آید.

از وقتی که این بیماری پیش آمده بود بونصر از نامه های رسیده با خط خود نکته برداری می کرد و از تمامی نکته ها آنچه را که در آن خبر ناخوشایندی نبود به وسيله ي  من به قسمت پایین کاخ می فرستاد و من آن نامه ها را به آغاجی خادم  می دادم و تند تند جواب ها را برای بونصر می آوردم.و امیر را اصلا نمی دیدم تا زمانی که نامه هایی از پسران علی تکین رسید و من خلاصه(نکته هاي) آن نامه ها را که در آنها خبر خوشی بود به دربار بردم. آغاجی نامه ها را از من گرفت و پیش امیر برد. پس از یک ساعت بیرون آمد و گفت: ای ابوالفضل امیراز تودعوت کرده است نزدش بروي.

به نزد امیر رفتم و دیدم که خانه را تاریک کرده اند و پرده های کتانی خیس در آن آویزان کرده اند و شاخه های بسیاری در آنجا گذاشته بودند و تشت های( ظرف ها ي) بزرگ پر از یخ بر روی آن شاخه ها گذاشته بودند و امیر را دیدم که آنجا بر روی تخت نشسته بود در حالی که پیراهن نازک کتانی بر تن و گردنبندی از جنس کافور در گردن داشت و بوالعلای طبیب آنجا پایین تخت نشسته بود.

امیر گفت: به بونصر بگوی که امروز حالم خوب است ودر همین دو سه روز آینده اجازه ی ملاقات داده خواهد شد، زیرا بیماری و تب من به طور کامل از بین رفته است.

من بازگشتم و هر چه اتفاق افتاده بود به بونصر گفتم. بسیار خوشحال شد و خدای عزیز و گرامی را برای سلامتی امیر شکر کرد و نامه نوشته شد. آن نزد آغاجی بردم و اجازه ورود یافتم تا بار دیگر افتخار دیدار امیر مسعود را که برای من مبارک بود پیدا کردم.

امیر نامه را خواند و مرکب خواست و آن نامه را امضا کرد و گفت وقتی نامه فرستاده شد تو برگرد که درباره موضوع خاصی برای بونصر پیامی دارم تا به تو بگویم.

گفتم اطاعت می کنم و برگشتم با نامه امضا شده و آنچه اتفاق افتاده بود برای بونصر بازگو کردم. این انسان بزرگ و نویسنده ي شايسته با شادمانی شروع به نوشتن کرد و تا نزدیک نماز ظهر این کارهاي  مهم را به پایان رسانید و چاکران و سواران را فرستاده  بود. سپس نامه ای نوشت به امیر و هر کاري که انجام داده بود در آن شرح داد. نامه را بردم و اجازه ورود یافتم و نامه را به امیر دادم، امیر خواند و گفت به موقع آمدي. به آغاجی خادم گفت کیسه ها را بیاور و به من گفت این کیسه ها را بگیر. در هر کیسه هزار مثقال طلای خرد شده است. به بونصر بگوی طلاهایی است که پدرم از جنگ هندوستان آورده است و بتهای طلایی را شکسته و ذوب کرده و خرد کرده و این حلال ترین مال هاست. در هر سفری برای ما از این طلاها می آورند تا هر وقت بخواهیم صدقه بدهیم که بي شک وترديدحلال باشد و از همین دستور می دهیم بدهند.

شنیده ایم که قاضی بست بوالحسن بولانی و پسرش بوبکر بسیار تهی دست  هستند و از کسی چیزی قبول نمی کنند و زمین زراعتی کوچکی دارند. باید یک کیسه را به پدر و یک کیسه را به پسر بدهيد تا برای خود زمین زراعی کوچکی از مال حلال برای خود بخرند تا بتوانند راحت تر زندگی کنند. ما نیز شکر این نعمت تندرستی که بدست آوردیم مقدار کمي ادا کرده باشیم.

من کیسه ها را برداشتم و به نزد بونصر آوردم و ماجرا را تعریف کردم. بونصر در حق امیر دعا کرد و گفت: امیر این کار را بسیار خوب و بموقع انجام داد. شنیده ام که بوالحسن و پسرش زمانی پیش می آید که به ده درهم محتاج می شوند. بونصر به خانه بازگشت و کیسه های طلا را با او بردند و پس از نماز کسی را فرستاد  و قاضی بوالحسن و پسرش را دعوت کرد و آمدند. بونصر پیغام امیر را به قاضی رساند.

قاضی در حق امیر بسیار دعا کرد و گفت: این هدیه مایه ي  افتخار من است، پذیرفتم و پس دادم زیرا به آن احتیاجی ندارم و روز قیامت بسیار نزدیک است ونمی توانم جواب گوی آن باشم و البته نمی گویم که نیازمند نیستم اما چون به آن مقدار اندکی که دارم قانعم. گناه و عذاب این عمل را نمی توانم بپذیرم.

بونصر گفت: شگفتا طلایی که سلطان محمود با جنگ از بت خانه ها و به زور شمشیر تدست آورده است و بت هایی طلایی را شکسته و خرد کرده و گرفتن آنرا خلیفه مسلمین[ خلیفه عباسی] حلال می شمارد شما آنرا نمی پذیرید.

گفت: عمرامیرطولانی باد، وضعیت خلیفه به کونه ای دیگر است زیرا او صاحب همه ولایت های اسلامی است و خواجه بونصر با امیر در  جنگ ها بوده است و من نبوده ام و برایم مشخص نیست که آن جنگ ها برطبق  شیوه پیامبر بوده است یا نه. من اينها را نمی پذیرم و مسئولیت این را به عهده نمی گیرم. گفت اگر تو قبول نمی کنی به نیازمندان و درویشان بده. گفت من هیچ نیازمندی در بست نمی شناسم که بتوان به او طلا داد و این چه کاری است که طلا ها را کسي دیگر ببرد و من در قیامت مورد بازخواست قرار بگیرم، به هیچ وجه آن را(اين کاررا) نمی پذیرم.

بونصر به پسر قاضی گفت: توسهم خود را بردار، گفت: زندگی خواجه ي بزرگ طولانی باد. به هر حال من هم فرزند همین پدرهستم  که این سخن ها را گفت و دانش خود را از او آموخته ام و اگر حتی یک روز هم  او را می دیدم و حالات و رفتار او را می شناختم بر من واجب می شد که تمام عمر از او پیروی کنم. چه برسد به اینکه سالها او را دیده ام ومن هم از حساب و کتاب و ماندن و سوال روز قیامت   می ترسم همان طور که او(پدرم) می ترسد و آن مال کمي که از دنیا دارم و حلال است برایم کافی است و به بیشتر از آن نیازمند نیستم.

بونصر گفت: خدا خیرتان بدهد شما دو نفر چقدر بزرگوارید و گریه کرد و آنها را بازگرداند و بقیه روز در همین فکر بود و از این ماجرا سخن می گفت و روز بعد نامه ای به امیر نوشت و ماجرا را بازگو کرد و طلا ها  را پس فرستاد.

پايان



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: